سلام کردم..
یه جوری جواب سلام منو داد که انگار صد سااااااله منو می شناسه ..
احوال پدرمو پرسید..
بعد هم گفت خدا حافظ شما باشه..
من فک کردم داره خداحافظی می کنه..
ولی متوجه شدم تازه داره تعارفم می کنه که برم خونشون..
راستی میگفتا.. فقط تعارف نبود..
من که از تعجب شاخ در آورده بودم..مونده بودم چی باید بگم..
در مقابل این همه دل گرمی.... در مقابل این همه لطف بی طمع....در مقابل این همه خوش رویی ..
راستی راستی کم آورده بودم..
این همه پاکی!!...این همه صداقت!!...این همه تواضع!!..
با خودم گفتم :چی می شد اگه ما آدما توی شهرمون هم همین طور بودیم..
چقدر با صفا!!!..
چقدر بی ریا!!!...
بی ریا!!!...
همیشه عاشق باشید..
نوشته شده در تاریخ یکشنبه 90/10/4 توسط .:امیر معظمـ:.
| نظر